چه غريب ماندي اي دل !
نه غمي ، نه غمگساري
نه به انتظار ياري ،
نه ز يار انتظاري
غم اگر به کوه گويم
بگريزد و بريزد
که دگر بدين گراني نتوان کشيد باري
Tanaz Tabatabaei 92 بازیگران زن بیوگرافی طناز طباطبایی تصاویر جدید طناز طباطبایی جدیدترین عکس طناز طباطبایی در مورد طناز طباطبایی سریال های طناز طباطبایی طناز طباطبایی 92 طناز طباطبایی و همسرش عکس طناز طباطبایی بازیگر عکس های جدید طناز طباطبایی عکس های خفن طناز طباطبایی عکس های طناز طباطبایی فیلم های طناز طباطبایی همسر طناز طباطبایی گالری عکس گالری عکس طناز طباطبایی
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
زندگی:
طناز طباطبایی بازیگر سینما و تلویزیون در ۲۰ ادیبهشت ۱۳۶۲ در محله ی نیاوران به دنیا آمد.وی یک خواهر دارد که بزرگتر از اوست و به خواهرش خیلی علاقه مند است ،مجرد است، کارگردانی تئاترخوانده،با موسیقی آشنایی دارد و گیتار می زند ،مدتی هم کار نقاشی میکرد ،پدرش نیز در زمینه ی موسیقی فعالیت دارد ،در کلاسهای آزاد بازیگری شرکت کرده بود که هنوز یک ماه از کلاسهایش نگذشته بود برای بازی در جوانی انتخاب شد و اولین بازی خود را در سال ۸۰ انجام داد ،بعد از آن به هنر علی الخصوص بازیگری علاقه مند شد و در رشته تئاتر تحصیل کرد ،از فعالیتهای هنری اش عبارتند از: میوه ممنوعه ،پسر تهرونی ،صداها ،میزاک ،جعبه موسیقی ،چهار انگشتی ،دیشب باباتو دیدم آیدا.
طباطبایی اولین کار هنری خود را در سال ۸۰ با سریالی از سعید سهیلی با نام «جوانی» کار کرد که درآنجا ۱۸ سالش بود که البته هیچ تجربه بازیگری نداشت، حدود ۵ سال بود که کار میکرد اما درطول این دوسال اخیر بود که سینمایی ها و سریال را شروع کرده است.
آبروي اهل ايمان خاك پاي مادر است هرچه دارند اين جماعت از دعاي مادر است
آن بهشتي را كه قرآن ميكند توصيف آن صاحب قرآن بگفتا زير پاي مادر است
با زنت شوخــــــــی کن
سر به ســــرش بگذار
از غذایـــش بچـــــش
از دستپختــش تعریف کن
و بدان که اگر گاهی هم ظرف ها را تو بشوری
آســــــــمان خدا به زمین نــــــمی آید!
آخر می دانــــــــی؟
او همان دختـــــــر رویــــــــاهای دیـــــــروزت است
که به آشپـــــــز خانهء زنــــــدگی امـــــروزت آمده!
بـــــــــــاور کن بدون او
اجاق خانه ات حسابـــــــــی کــــــور کــــــــور است!
من برای سال ها مینویسم .....
سال ها بعد که چشمان تو عاشق میشوند.......
افسوس که قصه ی مادربزرگ درست بود......
همیشه یکی بود یکی نبود
پادشاه قلبم , با تو من خوشبخت ترین پرنسس روی زمینم....اما بی تو همون سیندرلای کفش کتونی می مونم
بارون نمیشم که نگی با چه منتی خودشو به شیشه می کوبه تا نیم نگاهی بیندازم ابر میشم که از نگرانی یه روز بارونی هر لحظه پنجره رو بگشایی و من رو تو آسمون نگاه کنی
از همه چیز گذشتن و به همه چیز رسیدن مهم نیست . مهم از چه گذشتن و به چه رسیدن است.
دلا یاران سه قسم اند گر بدانی زبانی اند و نانی انـد و جـانی به نـانی نان بده از در برانـش تو نیـکی کن یه یاران زبـانی ولیـکن یـار جـانی را نگهدار به پـایش جـان بده تا می توانی.
آورده اند که حضرت عیسی بر سنگ خاره ای میگذشت دید که از آن سنگ آب زیادی روانست در این امر حیران ماند بود که خطاب رسید یا عیسی از سنگ سوال کن آن حضرت از سنگ سوال کرد . آن سنگ عرض کرد این آب از گریه من است از آن وقت که شنیده ام فردای قیامت گناهکاران را به دوزخ برند وسنگ ها راسرخ کرده واهل جهنم را بر آن عذاب کنند میترسم ومیگوییم مبادا من از آن سنگها باشم پس آنحضرت دعا کرد وحی آمد که ما او را از آتش دوذخ نجات دادیم و آمان بخشیدیم آن سنگ باز میگریست پرسیدند حالا دیگر سبب گریه تو چیست گفت حالا دیگر کریه من از حوشحالی است
آیا در این دنیا کسی هست بفهمد
که در این لحظه چه می کشم ؟ چه حالی دارم؟
چقدر زنده نبودن خوب است ، خوب خوب خوب
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
هنگامی دستم را دراز کردم که دستی نبود
هنگامی لب به زمزمه گشودم که مخاطبی نداشتم
و هنگامی تشنه آتش شدم،
که در برابرم دریا بود و دربا و دریا ...!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
از دیده به جاش اشک خون می آید
دل خون شده ، از دیده برون می آید
دل خون شد از این غصه که از قصه عشق
می دید که آهنگ جنون می آید
بگذاز تا شیطنت عشق چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید،هرچند آنجا جز رنج و پریشانی نباشد اما کوری را به خاطر آرامش تحمل مکن دکتر علی شریعتی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
چه بسیار دلهایی که می پرستند و نیکی می ورزند
و پرستش و تقوی و نیکی نیز در آنها زشت و آلوده و پلید است
و چه دلهایی که عشق می ورزند و گناه می کنند
...
و خطا و هوس و گناه در آنها زیبا و پاک و زلال است
دکتر شریعتی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
من تو را دوست دارم و تو دیگری را و دیگری دیگری را و در این میان همه تنهاییم!.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دکتر شریعتی : همه بشرند اما فقط بعضی ها انسان اند
تنگ غروب
یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس
تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس
خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود
ای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد
ای ایت امید به فریاد من برس
از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف
می خواره را دریغ بود خدمت عسس
جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس
ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است
سهل است سایه گر برود سر در این هوس
تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است
یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه ی شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است
گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است
خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است
ای دل عبث مخور غم دنیا را
فکرت مکن نیامده فردا را
کنج قفس چو نیک بیندیشی
چون گلشن است مرغ شکیبا را
بشکاف خاک را و ببین آنگه
بی مهری زمانهی رسوا را
این دشت، خوابگاه شهیدانست
فرصت شمار وقت تماشا را
از عمر رفته نیز شماری کن
مشمار جدی و عقرب و جوزا را
دور است کاروان سحر زینجا
شمعی بباید این شب یلدا را
در پرده صد هزار سیه کاریست
این تند سیر گنبد خضرا را
پیوند او مجوی که گم کرد است
نوشیروان و هرمز و دارا را
این جویبار خرد که میبینی
از جای کنده صخرهی صما را
آرامشی ببخش توانی گر
این دردمند خاطر شیدا را
افسون فسای افعی شهوت
را افسار بند مرکب سودا را
پیوند بایدت زدن ای عارف
در باغ دهر حنظل و خرما را
زاتش بغیر آب فرو ننشاند
سوز و گداز و تندی و گرما را
پنهان هرگز مینتوان کردن
از چشم عقل قصهی پیدا را
دیدار تیرهروزی نابینا
عبرت بس است مردم بینا را
زندگی دفتری از خاطره هاست
یک نفر در دل شب ،یک نفر در دل خاک
یک نفر همدم خوشبختیهاست
یک نفر همسفر سختیهاست
چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد
ما همه همسفریم و رهگذریم
آنچه باقیست فقط خوبی هاست....!!!
دیشب گرسنه بود کودکی که مرد...
چه آسان به خاک پس دادیمش.
و چه دردناکت ازمرگ او داستان مادرش که برای خریدن قرص نانی
تن به هرزگی داد آنهم نه ازروی هوس ازروی اجبار.
همسایه اش زیارتش قبول...
مکه رفته بود.
دختر اولي: رفتم يه مانتو خريدم 90 تومن!
دختر دومي: واي چقد خوب خريدي من يه مانتو خريدم 120 تومن!
.
.
.
.
.
پسر اولي: رفتم يه شلوار خريدم 90 تومن!
پسر دومي: خاک تو سرت! کردن تو پاچت
هفت شماره را میگیرم ...
(ایمان ، عشق ، محبت ، صداقت ، ایثار ، وفاداری ، عدل)
... بــــــــــــــــــــوق ...
شماره مورد نظر در شبکه زندگی انسانها موجود نمی باشد،
لطفا" مجددا " شماره گیری نفرمایید !
هفت شماره دیگر !
(دوست ، یار ، همراه ، همراز ، همدل ، غمخوار ، راهنما )
... بــــــــــــــــــــوق ...
مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد !
.
.
.
باز هم هفت شماره دیگر !
(خدا ، پروردگار ، حق ، رب ، خالق ، معبود ، یکتا)
... بــــــــــــــــــــوق... بــــــــــــــــــــوق ...
... لطفا" پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید !
... بــــــــــــــــــــوق ...
سلام ... خدای من !
اگر پیغاممو دریافت کردین، لطفا" تماس بگیرید، فقط یکبار !
من خسته شدم از بس شماره گرفتم و هیچکس، هیچ جوابی نداد !
شماره تماس من :
(غرور ، نفرت ، حسادت ، حقارت ، حماقت ، حرص ، طمع)
منتظر تماس شما هستم . انسان !
دختــــری پشت یک 1000 تومنی نوشته بود:
پدر معتادم برای همین پولی که پیش توست مرا یک شب به دست صاحب خانه مان سپرد
خدایا چقدر میگیری که بگذاری شب اول قبر قبل از اینکه تو ازم سوال کنی
من ازت بپرسم چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا؟
برای جلوگیری از “پس رفت” ، “پس باید رفت”
هر “چاله ای” ، “چاره ای” به من آموخت !!!
.
.
سه چیز را با احتیاط بردار : قدم ، قلم ، قسم !
سه چیز را پاک نگه دار : جسم ، لباس ،خیال !
از سه چیز کار بگیر : عقل ، همت ، صبر !
از سه چیز خود را دور نگهدار: افسوس ، فریاد ، نفرین !
سه چیز را آلوده نکن : قلب ، زبان ، چشم !
اما سه چیز را هیچ گاه فراموش نکن : خدا ، مرگ و دوست …
.
.
غصه های زندگیت را با قاف بنویس تا هرگز باورشان نکنی !
تــو باشی و من
در کنار هم
تو سُکوت کنــی و مَــن گوش کنم
و من آرام بگویم ترا دوست دارم و تو گوش کنی
و آرام بگوئی .. من هم
و شرمِ زیبائی را بر گونه ی تو ببینم …
داد معشوقه به عاشق پیغام
كه كند مادر تو با من جنگ
هركجا بیندم از دور كند
چهره پرچین و جبین پر آژنگ
با نگاه غضب آلود زند
بر دل نازك من تیری خدنگ
مادر سنگدلت تا زنده است
طرح اندام تو انگیزه ی معماری هاست
دلت آیینه ی ایــــوان طلاکاری هاست
باید از دور به لبخند تـو قانع باشــــم
اخم تو عاقبت تلخ طمعکاری هاست
جای هر دفتر شعری که در آن نامت نیست
توی تاریک ترین گوشــــه ی انباری هاست
نفس بادصبا مشک فشــان هم بشود
باز بوی خوش تو رونق عطاری هاست
باتو خوشبخت ترین مرد جهان خواهــــم شد
گرچه این خواسته ی قلبی بسیاری هاست
گــاه آرامـم و گاهی نگران ، دنیـــــــــــایـــــم -
شرح آشفته ای از مستی و هشیاری هاست
نیمه ی خالی لیوان مرا پُـــــــــــر نکنید
دل من عاشق اینگونه گرفتاری هاست
ساده ترین ها و آسان ترین ها
آسان ترین راه آشنایی ، یک سلام است ولی گرم و صمیمی .
آسان ترین راه قدردانی ، یک تشکر ساده است ولی خالص و صمیمانه .
آسان ترین راه عذر خواهی عدم تکرار اشتباه قبلی است .
آسان ترین راه ابراز عشق ، به زبان آوردن آن است .
آسان ترین راه رسیدن به هدف ، خط مستقیم است .
آسان ترین راه پول در آوردن آن است که همواره در کارت رعایت انصاف را بکنی .
آسان ترین راه احترام ، اجتناب از گزافه گویی و گنده گویی است .
آسان ترین راه جلب محبت آن است که تو نیز متقابلا عشق بورزی و محبت کنی .
آسان ترین راه مبارزه با مشکلات روبه روشدن با آن هاست نه فرار .
آسان ترین راه رسیدن به آرامش آن است که سالم و بی غل و غش زندگی کنی .
آسان ترین دوستی همیشه بهترین دوستی نیست ، این را به خاطر بسپار .
آسان ترین بحث ، بحث درباره چیزهای خوب و امیدوار کننده است .
آسان ترین برد ، آن است که خود را از پیش بازنده ندانی .
ساده ترین راه خوب زیستن ، ساده زیستن است .
آسان ترین راه دوری از گناه آن است که همیشه بدانی چیزی به نام وجدان داری .
ساده ترین و در عین حال با ارزش ترین عشق ، بی ریاترین آن است .
آسان ترین راه بودن ، آن است که حس بودن همیشه در وجودت شعله ور باشد .
آسان ترین راه راحت بودن آن است که خودت را همان طور که هستی بپذیری و در همه حال خودت باشی .
و بالاخره ساده ترین راه خوشبخت زیستن آن است که همان طور که برای خودت ارزش قایلی برای دیگران نیز ارزش قایل شوی
بدون توجه به موقعیت طرف مقابل .
حالا کمی مکث کنید و ببینید به همین راحتی می توانید آسان و ساده روزگار را به خوشی سپری کنید .
امروز بي نهايت دلگيرم نميدانم ؟؟؟تا كي به اين جاده ، تولد تا مرگ پنجه در پنجه كنم
در زندگي جز كوله باري آرزو چيزي ديگري نديدم هميشه اسير بازيچه سرنوشت شدم
هيچگاه پرواز را نفهميدم ولي ديناي بيرحم بال و پرم را شكست و قدرت پرواز و فرياد را از من گرفت .
و در گوشه اي با خود حلوت كرده و حرفهاي دلم را بر تن كاغذ سفيد نوشتم ...
خدايا !!! به تو نيازمندم چرا كه فقط تو هستي كه نظاره گر تنهائي ام هستي و حرفهايم را برايت بيان
كرده ميتوانم ...پس كمكم كن ...
آخر یه شب این گریه ها سوی چشامو میبره
عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی میـپره
بایــد تو رو پـیـــدا کنم هر روز تنـها تر نشــی
راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی
پیــدات کنـم حتی اگه پروازمو پر پر کنــی
محکم بگیرم دستتو احساسـمو باور کنی
بایــد تو رو پیــدا کنم شـاید هنوزم دیــر نیست
تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست
اي تو من با بدنه لخت خيابان چه کنم؟!
با غم انگيز ترين حالت تهران چه کنم؟!
بي تو پتياره ي پاييز مرا مي شکند!!!
اين شبه وسوسه انگيز مرا مي شکند!!!
خودکشي مرگه قشنگي که به آن دلبستم
دسته کم هر دو سه شب سير به فکرش هستم
گاه بي گاه از پنجره پايه خطرم
به سرم ميزند اين مرتبه حتما بپرم
چمدان دسته توو ترس به چشمانه من است
اين غم انگيز ترين حالت غمگين شدن است
قبل رفتن دو سه خط فوش بده داد بکش
هي تکانم بده نفرين کنو فرياد بکش
قبل رفتن بگذار از ته دل آه شوم
طوري از ريشه بکش بره که کوتاه شوم
مثله سيــگار خطرناکترين دودم باش
شعله آغوش کنم حضرته نمرودم باش
من تو را ديدموآرام ب خاك افتادم
و از ان روزكه در بند تو ام آازادم
چايي داغي كه دلم بود به دستت دارم
انقدر سرد شدم از دهنت افتادم
مي پرم دلهره كافيست خدايا تو ببخش
خودكشي درست خودم نيست خدايا تو ببخش
بي تو من با بدنه لخت خيابان چه کنم؟!
با غم انگيز ترين حالت تهران چه کنم؟!
بي تو پتياره ي پاييز مرا مي شکند!!!
اين شبه وسوسه انگيز مرا مي شکند....!!!
(واسه خاطره هاي قشنگ فرگلي..)
چرا بهونه میاری واسه جدایی از دلم
آسون نبوده داشتنت، آسون نمیدمت گلم
نذار واسه جدایمون دلت بهونه بیاره
اگه میخوای جدا بشی اینم خودش راهی داره
بیخودی دعوا کن باهام، همش بکن بگو مگو
هرچی تو خونس بشکن و هرچی بدم میاد بگو
وقتی خواستم آروم بشم پا روی غیرتم بذار
فکر منو اصلا نکن، زجرم بده دیوونه وار
وقتی میگم حق با توئه بدتر باهام لجبازی کن
وقتی که تسلیمت شدم دوباره از نو بازی کن
حتما میام کنار تو، دست روی شونت میذارم
دستمو پس بزن، به من بگو که تنهات بذارم
شاید برم کنار در، نذارمت که رد بشی
یا اینکه مجبورت کنم از روی نعشم رد بشی
یا شایدم که آخرش به عادت بچگیام
کفشاتو قایم بکنم، نری به این سادگیا
اما بازم تو میری و میبینی نقشتم گرفت
دعاهام بی اثر شد و هستیمو درد و غم گرفت
راستی فقط میخوای بری، یک کمی آروم تر برو
همین برا من بسه که بیشتر نگاه کنم تو رو
پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود در یخچال را باز می کند
عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
... کمی آب در لیوان می ریزد
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "
پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...
قصهی قوم یونس علیهالسلام بیان و برهان آنست کی تضرع و زاری دافع بلای آسمانیست و حق تعالی فاعل مختارست پس تضرع و تعظیم پیش او مفید باشد و فلاسفه گویند فاعل به طبع است و بعلت نه مختار پر تضرع طبع را نگرداند
قوم یونس را چو پیدا شد بلا |
ابر پر آتش جدا شد از سما |
|
برق میانداخت میسوزید سنگ |
ابر میغرید رخ میریخت رنگ |
|
جملگان بر بامها بودند شب |
که پدید آمد ز بالا آن کرب |
|
جملگان از بامها زیر آمدند |
سر برهنه جانب صحرا شدند |
|
مادران بچگان برون انداختند |
تا همه ناله و نفیر افراختند |
|
از نماز شام تا وقت سحر |
خاک میکردند بر سر آن نفر |
|
جملگی آوازها بگرفته شد |
رحم آمد بر سر آن قوم لد |
|
بعد نومیدی و آه ناشکفت |
اندکاندک ابر وا گشتن گرفت |
|
قصهی یونس درازست و عریض |
وقت خاکست و حدیث مستفیض |
|
چون تضرع را بر حق قدرهاست |
وآن بها که آنجاست زاری را کجاست |
|
هین امید اکنون میان را چست بند |
خیز ای گرینده و دایم بخند |
|
که برابر مینهد شاه مجید |
اشک را در فضل با خون شهید |
فرستادن میکائیل را علیهالسلام به قبض حفنهای خاک از زمین جهت ترکیب ترتیب جسم مبارک ابوالبشر خلیفة الحق مسجود الملک و معلمهم آدم علیهالسلام
گفت میکائیل را تو رو به زیر |
مشت خاکی در ربا از وی چو شیر |
|
چونک میکائیل شد تا خاکدان |
دست کرد او تا که برباید از آن |
|
خاک لرزید و درآمد در گریز |
گشت او لابهکنان و اشکریز |
|
سینه سوزان لابه کرد و اجتهاد |
با سرشک پر ز خون سوگند داد |
|
که به یزدان لطیف بیندید |
که بکردت حامل عرش مجید |
|
کیل ارزاق جهان را مشرفی |
تشنگان فضل را تو مغرفی |
|
زانک میکائیل از کیل اشتقاق |
دارد و کیال شد در ارتزاق |
|
که امانم ده مرا آزاد کن |
بین که خونآلود میگویم سخن |
|
معدن رحم اله آمد ملک |
گفت چون ریزم بر آن ریش این نمک |
|
همچنانک معدن قهرست دیو |
که برآورد از نبی آدم غریو |
|
سبق رحمت بر غضب هست ای فتا |
لطف غالب بود در وصف خدا |
|
بندگان دارند لابد خوی او |
مشکهاشان پر ز آب جوی او |
|
آن رسول حق قلاوز سلوک |
گفت الناس علی دین الملوک |
|
رفت میکائیل سوی رب دین |
خالی از مقصود دست و آستین |
|
گفت ای دانای سر و شاه فرد |
خاک از زاری و گریه بسته کرد |
|
آب دیده پیش تو با قدر بود |
من نتانستم که آرم ناشنود |
|
آه و زاری پیش تو بس قدر داشت |
من نتانستم حقوق آن گذاشت |
|
پیش تو بس قدر دارد چشم تر |
من چگونه گشتمی استیزهگر |
|
دعوت زاریست روزی پنج بار |
بنده را که در نماز آ و بزار |
|
نعرهی مذن که حیا عل فلاح |
وآن فلاح این زاری است و اقتراح |
|
آن که خواهی کز غمش خسته کنی |
راه زاری بر دلش بسته کنی |
|
تا فرو آید بلا بیدافعی |
چون نباشد از تضرع شافعی |
|
وانک خواهی کز بلااش وا خری |
جان او را در تضرع آوری |
|
گفتهای اندر نبی که آن امتان |
که بریشان آمد آن قهر گران |
|
چون تضرع مینکردند آن نفس |
تا بلا زیشان بگشتی باز پس |
|
لیک دلهاشان چون قاسی گشته بود |
آن گنههاشان عبادت مینمود |
|
تا نداند خویش را مجرم عنید |
آب از چشمش کجا داند دوید |
در ابتدای خلقت جسم آدم علیهالسلام کی جبرئیل علیهالسلام را اشارت کرد کی برو از زمین مشتی خاک برگیر و به روایتی از هر نواحی مشت مشت بر گیر
چونک صانع خواست ایجاد بشر |
از برای ابتلای خیر و شر |
|
جبرئیل صدق را فرمود رو |
مشت خاکی از زمین بستان گرو |
|
او میان بست و بیامد تا زمین |
تا گزارد امر ربالعالمین |
|
دست سوی خاک برد آن متمر |
خاک خود را در کشید و شد حذر |
|
پس زبان بگشاد خاک و لابه کرد |
کز برای حرمت خلاق فرد |
|
ترک من گو و برو جانم ببخش |
رو بتاب از من عنان خنگ رخش |
|
در کشاکشهای تکلیف و خطر |
بهر لله هل مرا اندر مبر |
|
بهر آن لطفی که حقت بر گزید |
کرد بر تو علم لوح کل پدید |
|
تا ملایک را معلم آمدی |
دایما با حق مکلم آمدی |
|
که سفیر انبیا خواهی بدن |
تو حیات جان وحیی نی بدن |
|
بر سرافیلت فضیلت بود از آن |
کو حیات تن بود تو آن جان |
|
بانگ صورش نشات تنها بود |
نفخ تو نشو دل یکتا بود |
|
جان جان تن حیات دل بود |
پس ز دادش داد تو فاضل بود |
|
باز میکائیل رزق تن دهد |
سعی تو رزق دل روشن دهد |
|
او بداد کیل پر کردست ذیل |
داد رزق تو نمیگنجد به کیل |
|
هم ز عزرائیل با قهر و عطب |
تو بهی چون سبق رحمت بر غضب |
|
حامل عرش این چهارند و تو شاه |
بهترین هر چهاری ز انتباه |
|
روز محشر هشت بینی حاملانش |
هم تو باشی افضل هشت آن زمانش |
|
همچنین برمیشمرد و میگریست |
بوی میبرد او کزین مقصود چیست |
|
معدن شرم و حیا بد جبرئیل |
بست آن سوگندها بر وی سبیل |
|
بس که لابه کردش و سوگند داد |
بازگشت و گفت یا رب العباد |
|
که نبودم من به کارت سرسری |
لیک زانچ رفت تو داناتری |
|
گفت نامی که ز هولش ای بصیر |
هفت گردون باز ماند از مسیر |
|
شرمم آمد گشتم از نامت خجل |
ورنه آسانست نقل مشت گل |
|
که تو زوری دادهای املاک را |
که بدرانند این افلاک را |
بیان آنک عطای حق و قدرت موقوف قابلیت نیست همچون داد خلقان کی آن را قابلیت باید زیرا عطا قدیم است و قابلیت حادث عطا صفت حق است و قابلیت صفت مخلوق و قدیم موقوف حادث نباشد و اگر نه حدوث محال باشد
چارهی آن دل عطای مبدلیست |
داد او را قابلیت شرط نیست |
|
بلک شرط قابلیت داد اوست |
داد لب و قابلیت هست پوست |
|
اینک موسی را عصا ثعبان شود |
همچو خورشیدی کفش رخشان شود |
|
صد هزاران معجزات انبیا |
که آن نگنجد در ضمیر و عقل ما |
|
نیست از اسباب تصریف خداست |
نیستها را قابلیت از کجاست |
|
قابلی گر شرط فعل حق بدی |
هیچ معدومی به هستی نامدی |
|
سنتی بنهاد و اسباب و طرق |
طالبان را زیر این ازرق تتق |
|
بیشتر احوال بر سنت رود |
گاه قدرت خارق سنت شود |
|
سنت و عادت نهاده با مزه |
باز کرده خرق عادت معجزه |
|
بیسبب گر عز به ما موصول نیست |
قدرت از عزل سبب معزول نیست |
|
ای گرفتار سبب بیرون مپر |
لیک عزل آن مسبب ظن مبر |
|
هر چه خواهد آن مسبب آورد |
قدرت مطلق سببها بر درد |
|
لیک اغلب بر سبب راند نفاذ |
تا بداند طالبی جستن مراد |
|
چون سبب نبود چه ره جوید مرید |
پس سبب در راه میباید بدید |
|
این سببها بر نظرها پردههاست |
که نه هر دیدار صنعش را سزاست |
|
دیدهای باید سبب سوراخ کن |
تا حجب را بر کند از بیخ و بن |
|
تا مسبب بیند اندر لامکان |
هرزه داند جهد و اکساب و دکان |
|
از مسبب میرسد هر خیر و شر |
نیست اسباب و وسایط ای پدر |
|
جز خیالی منعقد بر شاهراه |
تا بماند دور غفلت چند گاه |
قصهی اهل ضروان و حسد ایشان بر درویشان کی پدر ما از سلیمی اغلب دخل باغ را به مسکینان میداد چون انگور بودی عشر دادی و چون مویز و دوشاب شدی عشر دادی و چون حلوا و پالوده کردی عشر دادی و از قصیل عشر دادی و چون در خرمن میکوفتی از کفهی آمیخته عشر دادی و چون گندم از کاه جدا شدی عشر دادی و چون آرد کردی عشر دادی و چون خمیر کردی عشر دادی و چون نان کردی عشر دادی لاجرم حق تعالی در آن باغ و کشت برکتی نهاده بود کی همه اصحاب باغها محتاج او بدندی هم به میوه و هم به سیم و او محتاج هیچ کس نی ازیشان فرزندانشان خرج عشر میدیدند منکر و آن برکت را نمیدیدند همچون آن زن بدبخت که کدو را ندید و خر را دید
تمثیل تلقین شیخ مریدان را و پیغامبر امت را کی ایشان طاقت تلقین حق ندارند و با حقالف ندارند چنانک طوطی با صورت آدمی الف ندارد کی ازو تلقین تواند گرفت حق تعالی شیخ را چون آیینهای پیش مرید همچو طوطی دارد و از پس آینه تلقین میکند لا تحرک به لسانک ان هو الا وحی یوحی اینست ابتدای مسلهی بیمنتهی چنانک منقار جنبانیدن طوطی اندرون آینه کی خیالش میخوانی بیاختیار و تصرف اوست عکس خواندن طوطی برونی کی متعلمست نه عکس آن معلم کی پس آینه است و لیکن خواندن طوطی برونی تصرف آن معلم است پس این مثال آمد نه مثل
طوطیی در آینه میبیند او |
عکس خود را پیش او آورده رو |
|
در پس آیینه آن استا نهان |
حرف میگوید ادیب خوشزبان |
|
طوطیک پنداشته کین گفت پست |
گفتن طوطیست که اندر آینهست |
|
پس ز جنس خویش آموز سخن |
بیخبر از مکر آن گرگ کهن |
|
از پس آیینه میآموزدش |
ورنه ناموزد جز از جنس خودش |
|
گفت را آموخت زان مرد هنر |
لیک از معنی و سرش بیخبر |
|
از بشر بگرفت منطق یک به یک |
از بشر جز این چه داند طوطیک |
|
همچنان در آینهی جسم ولی |
خویش را بیند مردی ممتلی |
|
از پس آیینه عقل کل را |
کی ببیند وقت گفت و ماجرا |
|
او گمان دارد که میگوید بشر |
وان گر سرست و او زان بیخبر |
|
حرف آموزد ولی سر قدیم |
او نداند طوطی است او نی ندیم |
|
هم صفیر مرغ آموزند خلق |
کین سخن کار دهان افتاد و حلق |
|
لیک از معنی مرغان بیخبر |
جز سلیمان قرانی خوشنظر |
|
حرف درویشان بسی آموختند |
منبر و محفل بدان افروختند |
|
یا به جز آن حرفشان روزی نبود |
یا در آخر رحمت آمد ره نمود |
نو بهار است در آن کوش که خوش دل باشی
شو و روز جون بکنی باز کوکا ول باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خوت عاشق فانتا و فلافل باشی
چنگ در پرده همی می دهدت پند ولی
وضِت آن روز بود خوش که شاغل باشی
نقد عمرت ببرد غصه ی دنیا به گزاف
گر که دنبال کتیرا و مد و ژل باشی
گرچه راهیست پراز بیم ز ما تا بر دوست
چه خوشن گاز بیدی داخل تونل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حال دگر است
اگر از قسّ و بدهکاری تو غافل باشی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صاحب خانه موتور یا که یه سیکل باشی
روی جلد جدیدترین شماره «خط خطی» به مشکلات گرانی و کمبود دارو اختصاص یافته و مردی را نشان میدهد که مجبور شده به توصیه پزشک آمپول خود را تا دفعه بعد در موضع پزشکیاش حفظ نماید!